لوکس بلاگ
موضوعات آخرین نظرات بچه ها آخرین نطرات![]() پاسخ:سلام عزیزم عاشقان ماه، ملکه هفت روزه، ملکه کی ، نقاشی مهتاب روی ابرها. ملکه اهنین - 1400/6/2 ![]() پاسخ:ممنون از شما - 1400/6/2 ![]() حتما ی خبر از خودت بهم بده عزیزم پاسخ:سلام عزیزم قربون خانمی خوبم زیاد دیگه به وبلاگ سر نمی زنم مثل خونۀ ارواج شده فدات خانمی هستم سرم شلوغه کتابامه - 1400/5/17 ![]() به نظر منم این سریال دوست داشتنی خیلی خوبه من همه ی قسمت هاش رو در شبکه ی ۵ نگاه میکنم حتی شده تا نصفه شب بیدار میمونم تا ببینم و هر شب لحظه شماری میکنم ساعت ۱۱ بشه (یعنی در این حد فیلمش رو دوست دارم) ممنون ازکارگردان و بازیگران و تهیه کننده ی این فیلم. بهراد ایمانی ۱۲ ساله از تهران پاسخ:سلام اقا بهراد خوشحالم دوستش داری و ممنون از نظرت - 1400/5/4 ![]() من به تازگی دوباره زایمان کردم این یکی هم پسره مشغول اینم خخخخخ پاسخ:سلام نرگس جان ای جانم مبارک باشه به سلامتی. من که کلا از فاز سریال فعلا بیرون اومدم . یه مدت رفتم سراغ کتاب و یه مدت سراغ سریال باقی ملل. خوشحال شدم عزیزم. قدمش با روزی و با برکت - 1400/3/25 ![]() پاسخ: دقیقا همینه. داستان پررنگی که نداشت همین دو تا پسر بچه داستان رو کشوندن تا پایان. من که تا بهم رسیدن ذوقم پرید. اما بازم به عشق شخصیت اصلی ادامه دادم. ممنون از نظرت - 1400/3/10 ![]() سریال موشو دیدی؟رکورد لایک رو در پرومویز شکونده من که بشدت خوشم اومد عالی بودو کلا پشم ریزان حتما ببینش اگه ندیدی منظر نقدت هستم پاسخ:سلام نرگس گلی کجایی دختر دلم برات تنگ شده بود. نه ندیدم خیلی وقته اصلا سراغ سریال نیومدم. اخرین سریالی که دیدم بریجرتون ها بود که دوست داشتم حالا دارم کتاب می خونم. باشه دیدم حتما ممنون از محبتت . - 1400/3/8 ![]() تمام و کمال موافقم...در کل برای اوقات فراقت خوبه ولی با توجه ب نمرش انتظار بیشتری داشتم پاسخ:وای اقا سید شمایید؟ چقدر خوشحال شدم از نظرتون. کجایید ؟ چه می کنید؟ خیلی وقته خبری ازتون نداشتیم. خوشحالم هنوز تو این حیطه هستید. من که خیلی وقته از کره اومدم بیرون رفتم سراغ کشورهای دیگه. تو این مدت کلی اتفاق افتاد و همه چی تغیر کرد. وای یه لحظه پیغامتون رو دیدم یاد گذشته ها افتادم. بله سریال خوبی بود. من با پایانش مشکل داشتم و مقدمه چینی زیادش. ممنون از نظرتون - 1400/2/25 ![]() پاسخ: من خودم ندیدم اما از من میشنوی اگه مطرح نیست و کمتر کسی سریال رو دیده ریسک نکن. اگر هم میخوای ببینی دو سه قسمت اول باید اگه راضی بودی بقیه اش رو بگیر من اولین سریالی که از بوگوم یادمه یه سریال جنگی بود که به عنوان برادر شخصیت اصلی بازی کرده بود فکر کنم ماسک بود - 1399/12/27![]() پاسخ: بذار یه تیتر می زنم اضافه می کنم کاری نداره - 1399/12/25 |
نوشته شده به دست Moon shine
سریال شکارچی شهر که به تازگی تمومش کردم یک اکشن_سیاسی_درام 20 قسمتی محصول سال 2011 و شبکه sbs کره جنوبی است. از جمله بازیگران سریال :لی مین هو، پارک مین یانگ،کیم سانگ جونگ هستند که سه نقش اصلی سریال و بر عهده دارن. بیشتر بازیگر های سریال تقریبا برام ناشناخته بودند و اولین کاری بود که ازشون می دیدم، با توجه به سال ساخت سریال و سن و سال بازیگر ها شاید بهتر بود شرایط و در نظر می گرفتم و طبق همون توقع می داشتم که همین کارم کردم اما همه ی بازیگران در ایفای نقش خودشون بالا تر از اون انتظار من ظاهر شدن. داستان کلی سریال بر مبنای انتقام و حس های منفی پایه گذاری شده، به همین خاطر شاید از همون اول میشه پیش بینی کرد چقدر شاهد صحنه های دردناک خواهیم بود....اما شاخصه ی بسیار متفاوت و خوبی که این سریال در مقایسه با سایر سریال های انتقامی کره داره، اینه که هر چقد بیشتر پیش میره و به اواسط سریال میرسه بخش کمدی و شیرین داستان پر رنگ تر میشه و سکانس های بیشتری در اختیار خودش قرار میده، با اینکه حتی این موضوع هم چیزی از غم اصلی داستان کم نمی کنه اما میتونه حداقل در طول این 20 قسمت (با فاکتور گیری از چند قسمت پایانی) حال خوشی رو در قلب بیننده ایجاد کنه! مخصوصا برای من که واقعا زوج این سریال رو بسیار دوست داشتم و حتی کوچک ترین شیرین کاری هاشون عجیب به دلم می نشست. خب داستان اصلی سریال اگه بخوایم خلاصه وار بگیم همون قسمت اول همه چیز رو توضیح میده، در واقع داستان افراد ارتشی وطن پرست و قانون مند و شجاعی رو نشون میده که برای حفظ اقتدار کشور خودشون (کره جنوبی) به یک ماموریت خطیر و حساس میرن، کار خودشون رو انجام میدن اما وقتی در حال برگشت از خاک کره شمالی به وطنشون هستند، به خاطر منافع سیاسی کشور خودشون و تصمیمی که فقط 5 نفر از سران کشور می گیرن، محکوم به مرگ در دریا میشن. از بین این 21 نفر فدا شده در راه کشورشون فقط یک نفر جون سالم به در میبره و با توجه به دردی که کشیده، تصمیم راسخ می گیره به گرفتن انتقام....و حتی برای این کار پسر یکی از هم رزم های خودش رو که در اون عملیات همراه بقیه کشته شد رو از مادرش می دزده تا در این راه بتونه ازش استفاده کنه....خب در نگاه اول این موضوع خیلی پیچیده به نظر نمیاد! تربیت پسری که از اول بهش گفتی من پدرت نیستم و قراره با هم بریم تا انتقام پدرت که نا جوانمردانه کشته شده رو بگیریم....در واقع هدف نهایی "لی جین پیو" فقط ساختن یک آدم تحت امر خودش و برای استفاده در راه پر از نفرت و تباهی که پیش گرفته هست. از همون ابتدا هم حس خوبی نمیشه به این شخصیت داشت! حتی اگر فرض بر این بگیریم که کار اشتباهی نیست کمک به این پسر "لی یون سانگ" برای کشف حقیقت مرگ پدرش و گرفتن انتقامش.... اما تازه وقتی این حس بد خیلی قوت پیدا میکنه که به قسمت 17 برسیم و حقیقتی که حتی خود لی جین پیو از لی یون سانگ پنهان کرده رو بفهمیم! اینجای داستان واقعا آدم پر میشه از کلی سوال و تعجب اینکه مگه یک آدم چقدر میتونه خود خواه و بی فکر باشه! مگه اصلا اتفاقی که براش افتاده چقدر میتونه تکان دهنده باشه که برای رسیدن به هدفش حتی جون آدم ها رو بی ارزش بدونه.....چند خط قبل درباره ی "درد" گفتم که لی جون پیو اون برهه ی زمانی حسش کرد و در واقع دلیل کینه و انتقامش شد. شاید بهتر باشه از سکانس ها این درد و توصیف کنم، نه به دلیل درک کردن این آدم و یا حق دادن بهش... فقط به خاطر اینکه کارهایی که در این راستا انجام داده باور پذیر تر بشه:
همون قسمت اول سکانسی که کشتی جنگی کره جنوبی وقتی از جنازه های رها شده روی آب دور میشد و به همین سادگی، لی جین پیو در حالیکه هنوز در شوک از دست دادن دوستانش بود پرچم کشور خودش رو بر روی اون کشتی دید....این تصویر به هیچ وجه پاک کردنی از حافظه نیست! و تصویر آزار دهنده تر از این نمی تونست باشه، به همین خاطر زیبایی و غم این سکانس هر دو به ذهن بیننده فشار مضاعف میارن. و حتی از دیدن این سکانس وقتی آدم حالش دگرگون میشه، حتی سخته فکر کردن به اینکه جای این آدم باشیم. این فشار روحی و روانی چیزی نیست که بشه با بخشیدن حلش کرد، یا حتی نبخشید و فقط ازش رد شد....دقت کنید این آدم به وسیله چند نفر زندگیش خراب نشد، در واقع بهتره بگم سرنوشتی مثل یون سانگ نداشت که شادی و زندگی روال معمولیش ازش گرفته بشه، این آدم شاهد خراب شدن چیزی بزرگ تر از این ها در همون چند دقیقه ی روی آب بود.... لی جون پیو و دوستانش به خاطر کشور، امنیت، غرور و همه ی مردمی که بهشون خالصانه عشق می ورزیدند وارد این عملیات شدن و وقتی خیانت همون کشور رو علیه خودشون دیدن، کسی که چشمش تصادفا همون لحظه افتاد به آرم کشور "عزیز تر از جانش" چطور میتونه متنفر نباشه؟! چطور میتونه به راحتی با این قضیه کنار بیاد؟....درسته زخم های زیادی در بدنش باقی موند، دوستش برای اینکه گلوله به جون پیو نخوره سپرش شد و در نهایت خودش کشته شد، اما همون گلوله انقدر نزدیک بدن جون پیو هم بود که ترکش هاش بی رحمانه یادگاری بر جا مانده از اون شب نحس شدن. تحمل درد اون ترکش وقتی در راه دفاع از کشور باشه و به آدم مدال و افتخار بدن یه چیزه و وقتی به جرم فداکاری برای وطن توسط خود وطن باشه هم چیز دیگری! چیز هایی که همراه اون شب نحس در اعماق دریا دفن شدن غیر از همه ی اون 20 نفری که برای جون پیو عزیز بودن، اعتماد و عزت و حس عشق به وطن بود....مثل اینکه با ارزش ترین دارایی در زندگی بهت خیانت کنه و کل باور ها و اعتقادات چندین ساله ت رو به بی رحمانه ترین شکل ممکن زیر پا له کنه. دیگه چی مونه از اون آدم؟ با خودم فکر میکردم اگر واقعا باور و اعتقاد یک آدم رو ازش بگیری، خیلی بهتر نیست که مرده باشه تا اینکه زندگی کنه؟ نمیدونم شاید واقعا اون 20 نفر هر کدومشون جای جون پیو بودن همون کینه و انتقام رو سر لوحه کارشون قرار می دادن. جون پیو باید زندگی میکرد و خودش این راه رو انتخاب کرد، با اینکه می دونست خیلی سالهای سختی رو در پیش داره، در سن زیادی نبود که این اتفاق براش افتاد و بعدش شاید می تونست مثل بقیه آدم ها زندگی عادی و پر از لذت هایی که هیچ وقت تجربه شون نکرد رو داشته باشه....اما بعد از اون شب باید انتخاب میکرد و طرز تفکر و سبک زندگیش از قبل هم طوری نبود که بخواد با ملایمت رفتار کنه. در کل آدم خشنیه، آدم جنگه و جنگیدن و سختی کشیدن همیشه همراه زندگیش بوده. و از آدمی به چنین سختی هیچ انتظاری غیر از این نمیره که به فکر گرفتن انتقام همرزمان مظلوم و فراموش شده ی خودش باشه....
همین لقب فراموش شده هم خودش خیلی درد و بغض توش داره! گاهی آدم از دست میده و غم از دست دادن تا آخر عمر گریبانش رو می گیره، با اینکه میدونه مقصر کیه و حتی ازش عذرخواهی هم کردن. اما اینجا واقعا همه چیز فراموش شده....انگار که اصلا هیچ وقت این اتفاق نیافتاده بود! حتی وقتی شکارچی شهر یکی یکی شروع میکنه به انتقام گرفتن و بدبخت کردن اون آدما، زمانی که بین خودشون دارن حدس میزنن به چه دلایلی ممکنه یک نفر این طور به خونشون تشنه باشه اصلا یاد اون اتفاق 28 سال پیش نمیفتن....(اگر فیلم اولد بوی کره ای رو دیده باشید اونجا هم با یک آدم به شدت دیوانه طرف هستیم که تازه چیزهایی که از دست داده مطمئنا به اندازه ی از دست داده های جون پیو نیست، اما دیالوگ هایی که به طرف مقابلش یاد آوری میکرد درباره ی حرفی که زده حتی چیزی یادش نمونده بود خیلی واقعی و تکان دهنده بود....) و اما دلیل دیگه ای که این خشم و نفرت رو بیشتر در وجودش شعله ور کرد به نظر من دیدن بصری اون اتفاق از نزدیک بود....درباره ی سکانس دیدن پرچم کشورش گفتم، اما الان میخوام فرق دیدن حادثه و ندیدنش رو با استناد به سکانس های خود سریال توضیح بدم :
لی یون سانگ پرورش یافته ی این آدم هست، اما حتی در سکانس های اولیه سریال هم زمانی که این ها در کشوری دیگر در حال آموزش و تدارک برای انتقام هستن باز هم متوجه تفاوت اساسی که یون سانگ با پدرش داره میشیم. جایی که از پدرش خواست تا آدم بی گناه مربوط به فروش مواد رو نکشه یا حتی سپر بلای این آدم ها میشد. دلسوزی و فداکاریش قابل رویت بود. اینجا آدم شک میکنه به نظریه یادگیری و ادعایی که دانشمندان روان شناسی میگن اگر یک نفر رو از اول با یک روش تربیتی خاص و تحت سلطه خودمون پرورش بدیم مطمئنا نتیجه همون میشه که انتظار داریم. اما شاید ذات آدم ها و ویژگی هایی که به طور ارثی می گیره هم بی تاثیر در این راه نباشن....به علاوه وقتی یون سانگ از نزدیک شاهد اون اتفاق نبوده هیچ وقت نمیتونه دقیقا همون حس جون پیو رو داشته باشه. در قسمت های بعدی زمانی که عموی عزیز و همیشه همراه یون سانگ تصادف میکنه و حالش بد میشه، یون سانگ به چشمش اون صحنه رو دید. و وقتی بالا سرش با نانا صحبت میکرد دیالوگ قشنگی گفت : حالا دارم حال پدرمو درک میکنم....می ترسم حسی که من دارم حتی از حس پدرمم خطرناک تر باشه!
قلب من بیشتر به درد اومد وقتی مدام درد این آدم "لی جون پیو" رو بیشتر درک میکردم. و در تناقصی که این شخصیت ایجاد میکرد هیچ وقت نمیشد در کنار این درک کردن، دوست داشتن و دلسوزی از جانب بیننده همراه باشه!
شخصیت پردازی سریال واقعا منو راضی نگه داشت، همه ی شخصیت های اصلی که نقش مهمی در روند داستان داشتند خوب ساخته و پرداخته شده بودن. نمیگم عالی چون در کل نباید به سریال به عنوان یک "رئال تمام عیار" نگاه کنید. دلیلش هم این هست که در کل شخصیت لی یون سانگ و کارهایی که انجام میده، میز سیاست ساخته ی نویسنده و سیاستمدار های بر کرسی نشسته، هیچ کدوم قابل لمس نیستن. مثلا اینکه یک نفر بیاد این طور تفنگ دستش بگیره و همه ی کشور و آدم های بزرگ رو به بازی بگیره خودش انقدر دور از ذهنه که نمیشه واقعی دونستش، اینجا میخوام مقایسه ش کنم با سریال کی2 که باز هم به تازگی دیدمش، اونجا سیاست بسیار باور پذیر تر بود و داستان عجیبی هم نداشت. شاید شرایط سناریو همین امر رو طلب میکرد اما این مشخصه ی بارزی بود که من در این سریال حس کردم. با این وجود شکارچی شهر مثل سریالی که از نظر من خیلی رئال نبود، پر از نماد و موقعیت اجتماعی و درس هایی بود که اطمینان کامل دارم نمیتونم همه ش رو در این نقد طولانی جا بدم. از توضیح شخصیت ها فقط "کیم نانا" و "یون سانگ" رو شرح کامل خواهم داد که پر بحث تر اومد از نظرم:
یون سانگ با بازی لی مین هو همون طور که گفتم کسی که از اول زندگیش تباه شد توسط خودخواهی کس دیگری. دزدیده شد در حالیکه پدرش (لی جون پیو) بهش گفته بود مادرش اونو رها کرد. و همین نقل قول باعث شده بود تمام عمر فکر کنه خانواده ای نداره که براش ارزش قائل باشه. در واقع دوست داشته شدن رو تجربه نکرد و همین طور یاد گرفته بود تا چطور بتونه هدفی که خودش و پدرش سال ها در انتظارش بودن رو به مرحله عمل برسونه. یکی از سکانس های قسمت اول وقتی پای پدرش به خاطر حفاظت از جون یون سانگ روی مین رفت و باز هم درد جسمانی دیگری رو در این راه متحمل شد، دیدن این صحنه و فهمیدن یون سانگ از گذشته ی تلخ پدر واقعیش، اونو کامل در چرخه تغییر قرار داد. همون طور که در دیالوگ خودش هم گفت :باید تغییر کنم و آماده بشم. همین شد که به دانشگاه رفت، با هزینه های پدرش درسش رو ادامه داد و تمام اون سال ها یاد گرفت چطور باید مبارزه کنه و شکست بخوره، بعد دوباره بایسته و ضربه های محکم تری بزنه. چیزی که جالبه همراه همه ی این ها هنوز اون چارچوب ها و ارزش های خودش رو حفظ کرده بود، همون فرق بزرگی که با پدرش داشت! وقتی به کره میره و با زندگی جدیدش مواجه میشه، در مسیر عاشقی هم قرار می گیره، از جانب دختری به نام کیم نانا و این ها اول خیلی کمدی_رمانتیک طور پیش میرن! که واقعا هم لازم بود برای این حجم از غم و سنگینی که قصه روایت میکنه.... بخش های اول آشنایی این دو نفر انقدر شیرین و جذاب بود که همیشه با هم دیدنشون در تصویر لبخند رو لبم می آورد! جدا از اینکه پدرش به یون سانگ گوشزد کرده بود که در این راه هیچ وقت نباید عاشق بشه، خود یون سانگ هم از خطرات این عشق آگاه بود و به همین دلیل هم قسمت های بعد مدام سعی میکرد نانا رو از خودش دور کنه....راستش این کشمکش بین این دو نفر و مدام "برو از پیشم" و "نه حالا بیا برگرد" از یه جایی به بعد دیگه زیادی شد! که البته به هیچ وجه نمیتونم بگم غیر منطقی بود. شرایط یون سانگ این طور ایجاب میکرد، از بخت بدش عاشق شده بود و مدام با خودش در جدال بود، از طرفی میخواست نانا رو کامل از زندگیش پاک کنه و از طرف دیگه نمی تونست هیچ جوره راضی بشه در کنار مرد دیگه ای ببیندش. سرنوشتش همین بود و چقدر غم انگیز که حتی میون خنده هاش در کنار عشقش نگرانی و حسرت و بغض و آه بود. به قول شاعر ( تو آه منی اشتباه منی چگونه هنوز از تو می گویم؟ تو همسفر نیمه راه منی چگونه هنوز از تو می گویم؟ پناه منی تکیه گاه منی! که زمزمه ت مانده در گوشم. گناه منی بی گناه منی که بار غمت مانده بر دوشم) دقیقا بهانه ی روز های ناخوش یون سانگ همین تکیه گاه نه چندان محکم بود، هر دوی این ها به هم تکیه کرده بودن و از هم تسلی می گرفتن، با اینکه یون سانگ خوب می دونست اشتباه کرده و با پیش رفتن داستان خیلی بیشتر به اشتباهش پی برد اما دست کشیدن از این حس و جنگیدن با تمایل برای دیدنش کاری نیست که به سادگی بشه انجامش داد! یون سانگ هیچ وقت آدم مریض روانی نبود، حتی با اینکه با بدترین حس ها و انگیزه ی زندگی کردنش (انتقام) پرورش یافته بود اما آدم شاد و سرزنده ای بود و بهتره بگم لذت بردن از زندگی رو بلد بود! اوج این میل زمانی بود که فهمید میتونه در کنار عشقی که پیدا کرده باقی زندگیش رو به خوبی سپری کنه، به خاطر همین هم به پدرش اصرار کرد بعد از تموم شدن این ماجرا بذاره تا اون زندگی عادی و معمولیش رو مثل خیلی های دیگه در پیش بگیره اما باز با خودخواهی این آدم مواجه شد. یون سانگ باور های عجیب و به شدت مقدسی داشت که خیلی بعیده در یک آدم حتی در عادی ترین شرایط ممکن پرورش یافته وجود داشته باشه! اما دیالوگ های محشری که از این آدم می شنویم به شدت تکان دهنده و قشنگه که حتما باید چند تاش رو ذکر کنم. بحث هایی که یون سانگ با پدرش انجام میداد بیشتر سر شیوه ی انتقام گرفتن این دو نفر بود. اینکه پدرش همیشه سعی داشت به وحشیانه ترین حالت ممکن همه رو از بین ببره اما یون سانگ چیزی که از ته قلب بهش باور داشت رو به زبون می آورد و با شجاعت کامل مقابل این آدم ترسناک می ایستاد : کاری که شما دارید انجام میدین فقط یه چرخه ی بی نهایت از نفرت و انتقام رو به وجود میاره! من نمیخوام کسایی رو به وجود بیارم که مثل خودم بعدا به خون بقیه تشنه باشن و همه ی زندگیشون رو صرف گرفتن انتقام کنن...من میخوام به این چرخه ی ترسناک و احمقانه که دنیا رو تیره و تار میکنه پایان بدم! حداقل همین جا و تو همین دردی که همگی توش شریک شدیم....)
در واقع ترس یون سانگ از ساختن آدم هایی شبیه خودش بود، چون می دونست قراره هر کدوم از اون ها چه دردی رو تحمل کنن، به خوبی می دونست حتی دیگه اسم اون زندگی رو نمیشه زندگی گذاشت... این طور زندگی کردن دقیقا معنی تباهی کامله. عقیده ی یون سانگ بر این بود که اگر هم قراره کاری کنن اون 5 نفر که در قتل پدر واقعیش و باقی اون آدم های بی گناه دست داشتن به سزای اعمالشون برسن باید حتما از راه قانونی و منطقیش باشه. و خیلی مهم تر براش این بود که این وسط به کس دیگه ای آسیب نزنن، چیزی که لی جون پیو کامل فراموشش کرده بود، همون توصیفی که اول بهش اشاره کردم:به خاطر هدفش کوچک ترین ارزشی حتی برای جون انسان ها قائل نبود. و اتفاقا به همین وسیله چون چند تا انسان بی گناه رو هم گرفت، عذاب وجدانی نداشت چون فکر میکرد باید هر طور شده به هدفش برسه! قطعا یون سانگ نقطه مقابل این آدم بود. حتی زمانی که با رئیس جمهور در قسمت های پایانی صحبت میکرد دیالوگ های عمیق و تاثیر گذاری گفت : به نظر شما برای سیاست و هدف های بزرگ تر گاهی لازمه چیز هایی فدا بشن؟! حتی اگه بهترین کارها رو هم انجام بدین، چه فایده داره وقتی وسیله ی رسیدن به این اهداف اشتباه باشه؟)
در واقع این دیالوگ ها منو به فکر واداشت درباره ی اینکه حقیقتا ارزش واقعی چیز ها رو کی میتونه تعیین کنه؟ اینکه در سیاست و اهداف بزرگ که کشورها و منافع قدرتمندان رو مشخص میکنه همیشه کمی فدا شدن هست حقیقت درستیه که کاریش هم نمیشه کرد؟ پس چرا یون سانگ باهاش مخالف بود و تا آخر هم برای کارهایی که انجام داد با هوشمندی و صرف وقت و انرژی، راهی رو پیدا می کرد که بشه کمترین اسیب و درگیری رو درونش پیدا کرد. آیا این کار اصلی دستگاه های قضایی نیست؟! شایدم نیست که تا اون جایی که یادم میاد همیشه این دنیا به یک شکارچی شهر نیازمند بوده. از عقاید تغییر نکردنی یون سانگ بگم از زمانی که مبارزه میکرد و یک سکانس وقتی با یک خانم محافظ رو به رو شد نهایت سعی ش رو کرد تا ضربه ای به صورتش نزنه و فقط کاری کرد تا سریع دست هاش و با طناب ببنده و یه گوشه پرتش کنه! حتی فکر کردن بهش وسط شرایط بحرانی و درحالیکه کلی انرژی از آدم گرفته شده نیازمند تمرین و یاد گرفتنه! همه ی این ها رو که گفتم به نظر میاد یون سانگ شخصیت تماما سفید و مثبت سریال هست، درحالیکه این طور نیست. لازم میدونم بگم این آدم شخصا خیلی ها رو بازیچه خودش قرار داد، نمونه ش شب ها هتل رفتن با دختر های مختلف برای اینکه از زیر زبونشون اطلاعات بکشه بیرون! و بسیاری دروغ ها و فریب کاری های دیگه که واقعا وارد شدن تو این راه و اجتناب کردن ازشون محاله. به همین خاطر من جزو شخصیت های خاکستری سریال می دونمش و به شدت هم دوستش دارم، هم برای عشقش ارزش قائلم، هم برای شجاعت و راه هایی که با هوش و ذکاوتش باز میکرد برای اجرای عدالت....
کیم نانا : دختر پرتلاش با داشتن شرایط خیلی سخت زندگیش باز هم کم نمیاره و بیشتر سکانس ها لبخند رو لبش هست. شاید به خاطر اینکه میخواد نشون بده آدم قوی هست و به این وسیله مورد ترحم دیگران قرار نگیره. غیر از این وقتی بعضیا بفهمن کسی ضعیفه مطمئنا شروع میکنن به سو استفاده ازش و نانا اینو نمی خواست....شاید هم به همین دلیل بود که شغل بادیگاردی رو انتخاب کرد تا دقیقا بر خلاف زندگی سخت و پر از درد و رنجی که داشت، همیشه یاد آوری براش باشه که باید محکم و قوی به راهش ادامه بده. پاکی و سادگی، از همه رفتار های این دختر معلومه و بیشتر هم همین چیزاش منو به سمت خودش جذب کرد! چون فکر میکردم ترکیب این دختر معصوم با کسی مثل یون سانگ که توی اخلاقیات و روحیاتش بسیار تفاوت داره با نانا، میتونه بهترین چیزی باشه که به جفتشون انگیزه و پر پرواز بده. نانا اوایل داستان برای کار در کاخ آبی پذیرفته میشه و شغلش هم همین محافظت از نمایندگان مجلس و افراد مهم کاخ آبی هست. پدر کیم نانا در شرایط کما در بیمارستان قرار داره و مادرش هم توی همون تصادفی که همراه پدرش داشتن فوت شده و خیلی وقته که تنها زندگی میکنه. در اوج تنهاییش و در خونه ای که هر لحظه ممکنه سقفش بریزه رو سرش با یون سانگ آشنا میشه، خیلی زودتر از یون سانگ و شاید در زمانی که تمام فکر و ذکر این پسر مشغول انتقام و نقشه های مختلفش هست، عاشقش میشه و سعی میکنه بهش نزدیک بشه. به خاطر همین سادگی و معصومیتش و تجربه ای که معلومه در عشق نداره، خیلی راحت جذب این آدم میشه در صورتی که اول خیلی سعی داره نشون بده اصلا حسی بهش نداره. در واقع این خصلتش هم به خاطر غرور و عزت نفس زیباییه که داره، میگم زیبا چون این شخصیت در بدترین و بحرانی ترین شرایط زندگیش انتخاب کرده قوی باشه، و این غرور و عزت نفسش هم چیزی نیست که به این راحتی ها بشه حفظش کرد. با این حال فقط به وسیله ی انتخابی که خودش انجام داده سعی کرده با تمام سختی هایی که داره، آدم درست و مثبتی باشه. یکی از سکانس هایی که عمیقا میشه این شخصیت والا و قابل احترامش رو حس کرد وقتیه که به خاطر زنگ زدن یون سانگ بهش خودش و سریع می رسونه(به خاطر اینکه یون سانگ بهش گفته بود اگه سریع بیای تمام بدیهی تو میبخشم) و وقتی اونجا میفهمه یون سانگ فقط مسخره ش کرده بوده، عصبی میشه وبرمی گرده خونه....با عکس پدر و مادرش حرف میزنه، درد دل میکنه و احساس گناه میکنه که آدم رقت انگیزیه چون مجبوره به خاطر پول این جور عکس العمل ها رو از خودش نشون بده. سکانس خیلی قشنگ و دوست داشتنی من وقتی که نانا خودشو میندازه جلوی یون سانگ و تیر میخوره، برای درمانش به خون نیاز دارن و از طرفی نمیتونن به بیمارستان برن، اینجا یون سانگ میاد و بهش خون میده.....خییییلی خیییییلی قشنگ بود این سکانس، برای من معنای دیگه ای غیر از اون چیزی که در تصویر نمایان بود داشت. که البته در قسمت های بعد درکش کردم. اینجا هم یون سانگ از قدرت و صبر و استقامتی که نانا داره به وجد میاد و به عموش میگه :این نانا واقعا کیه؟! چطور میتونه این همه قوی باشه و با وجود مشکلاتی که داره خودش و تسلیم نکنه.....) راستش این سوال من هم هست، مطمئنا اطراف همه ی ما خیلی کم پیش میاد این جور آدم ها رو ببینیم، برای همین خیلی باورپذیر نیستن. ولی میدونم که اگر هم سوال یون سانگ جوابی بخواد داشته باشه قطعا اینه :انتخاب. این کلمه تنها چیزیه که به زندگی نانا جهت داد و باعث شد طوری که همه تعجب کنند ادامه بده. چون خودش اینو خواست و هیچ وقت هم از تصمیمش پشیمون نشد. سکانس خون دادن یون سانگ به نانا و اون رگ هایی که به همدیگه زندگی می بخشیدن، برای جلوه ی بیشترش از قشنگی این سکانس باید بریم کمی جلوتر....اونجایی که یون سانگ روی پل شاهد سقوط یکی از اون 5 نفر خیانتکار بود و اول تصمیم گرفت بهش کمک نکنه، اما بعد وقتی حرف های نانا یادش اومد : من نمیخوام اون بمیره و این طوری مجازات بشه، من فقط میخوام عدالت اجرا بشه و اونم دردی که ما کشیدیم رو تجربه کنه.) فورا به خودش اومد و انگار با همین تلنگر پشیمون شد از بی اعتنایی که به زندگی یک انسان هرچند بی ارزش کرده بود... نگاه نانا، حرف هاش، و تاثیرات عمیقی که با هر حرکتش رو یون سانگ میذاشت دقیقا مثل همین خون دادنشون به هم طوری سرنوشت همدیگه رو به هم وصل کرده بود که مثل آجر به آجر یک خونه تکیه گاه هم شدن. نانا تبدیل به تلنگر و نقطه ی عطف زندگی یون سانگ شد، بغلش کرد و نذاشت تمام غم و غصه هایی که درونش داره رو به تنهایی تحمل کنه، صحنه ی گرفتن دست هم درحالیکه در حال خون دادن و گرفتن بودن به چشم من یکی از قشنگ ترین تصویر های طناب سرنوشته! من با دیدن رابطه این دو نفر و حتی مقایسه کردن رابطه ی یون سانگ و لی جون پیو زیاد یاد سریال (بیا و بغلم کن) میفتم که باید بگم بیا و بغلم کن و تمام مفهوماتش تنها بخشی از سریال شکارچی شهر بودن. دوست داشتم لقب "ناموی بیا و بغلم کن" رو به یون سانگ بدم اما دیدم خیلی جلوتر کس دیگه ای خیلی بیشتر به این شخصیت شبیه هست (نه از لحاظ پاکی سرشت و درستکاری چون نامو یک شخصیت افسانه ای داشت در این حیطه).... و اون هم کسی نیست جز دادستان دوست داشتنی و همیشه عقب از شکارچی شهر قصه! سکانس بسیار تکان دهنده ای بود برای من مرگ این شخصیت و دیالوگ هایی که به یون سانگ گفت : ازت خواهش میکنم پدر منو ببخش... منم ازت معذرت میخوام!)
این یکی دیگه واقعا در نهایت مظلومیت و بیچارگی بود. خیلی منو ناراحت کرد اما حقیقتا خیلی مفهوم ها هم پشتش داشت. اون سکانسی که دقیقا همزمان با مرگ دادستان، چشم های پدرش که تو کما بود باز شد، نمیدونم چطور بگم عاشق این سکانسم! با تمام وجودم....اصلا سکانس ها همشون به قدری حساب شده و فکر شده کار شده بودن که با توجه کردن به هر کدوم آدم میتونه ساعت ها درگیرش باشه. ولی این سکانس بهترین توصیفی بود که میشد از فداکاری این پسر برای پدرش انتخاب کرد و به تصویر کشید. واقعا غم انگیز بود اما دادستان باز هم با پدرش فرق داشت و برای بخشیده شدنش سعی کرد وظیفه ای که انگار روی دوشش مونده بود رو به نتیجه ای برسونه. تمام تلاش خودشو برای کمک به اجرای عدالت کرد و بعد درحالیکه امیدوار بود به همین خاطر پدرش بخشیده بشه دنیا رو ترک کرد. اینکه یون سانگ واقعا بخشید یا نه رو هیچ وقت به زبون نیاورد....اما اصلا مهم هم نیست چون همین جون دادن پسرش بس بود برای اینکه طبیعت زندگیش رو بهش برگردونه و این طور از جانب طبیعت لااقل مورد بخشش قرار بگیره. شاید واژه ی بخشش هم خیلی مناسب نباشه، اگه بخوام منصفانه تر توصیفش کنم، معامله ای بود که در عوض گرفتن چیزی، چیز دیگری داده شد و این طور سرنوشت غم انگیزشون به پایان رسید، به خاطر دیگران رنج کشیدن از موضوعات رایج این سریال بود. خیلی خوب بود که با طی شدن روند هر انتقام از موضوعاتی که به خاطرش مردم عادی در رنج و عذاب بودن هم یاد شده بود و در واقع برای هر کدوم مثالی زده شد. انتقام اول مربوط به فردی که برای کودکان بی سر پرست پناه آماده کرده بود و به ظاهر بهشون حقوق و مزایا می داد اما فقط بودجه ی قانونی اونا رو تلف میکرد و به این بچه ها چیزی نمی رسید. هر کدوم از این قصه ها طبیعتا با غم همراهه، این یکی هم مثالش خواهر و برادری بودن که به گفته ی خودشون (اگه بمیرن بازم بهتر از اینه که بقیه بهشون بگن گدا)...در سخت ترین شرایط و بدون هیچ حامی روز ها گرسنگی می کشیدن، دستشون به جایی بند نبود که بخوان شکایت کنن و قدرتی هم نداشتن. انتقام دوم درباره ی افرادی که از تاسیس کنندگان دانشگاه درجه یک کره بودن و از دانشجو ها هزینه های اضافی دریافت میکردن، علاوه بر اون کل بودجه ی دانشگاه رو صرف هزینه های شخصی کرده و از این راه زندگی آن چنانی برای خودشون درست کرده بودن. درباره ی تصادفی که اتفاقا برای پدر و مادر نانا پیش اومده بود و همین پدر دادستان روش سرپوش گذاشت، و دیالوگ های همه این آدم ها که به خوبی نهایت پستی و ظالم بودنشون رو نشون میداد، سومیش رو خیلی خوب یاد مونده: یکی از اون دو نفر مرده و یکیشون هم توی کماست....این خوش شانسیه منه که همچین موقعیتی پیش اومده! من اون تصادف رو خیلی وقته که فراموشش کردم، دیگه برام اهمیتی نداره....)
و البته بعدش جواب پسرش(همون دادستان) رو داریم که مشت محکمی بود بر دهان این آدم: کاش چند سال پیش به جای اونا تو می مردی پدر....اون طوری انقدر ازت نفرت نداشتم!
موضوع دیگری که در انتقام چهارم باهاش همراه شدیم مربوط میشد به قشر فقیری از جامعه که در یک کارخانه با امنیت و وضعیت بهداشتی پایین کار می کردن و آسیب های شدیدی به سلامتی جسمانی خودشون وارد کردن، در حالیکه کارخونه و تمام دست اندرکارانش باید مسئولیت این اتفاق رو به عهده می گرفتن، اما شونه خالی کردن و حتی دنبال به زور رضایت گرفتن از شاکی ها بودن....همه ی این مشکلات کاملا قابل لمسه و احتمالش زیاده اطراف خودمون هر از گاهی دیده باشیم...شکارچی شهر کسی بود که به واسطهی مسئله ی انتقامش با درد مردم هم همراه میشد و برای اینکه حق به حقدار برسه هر کاری میکرد. چیزی که هیجان و اکشن سریال رو خیلی جذاب می کرد در واقع فیلم نامه ی قوی این اثر بود، فیلم نامه ای که گرچه برگرفته از یک رمان ژاپنی هست اما خلاقیت نویسنده و کارگردان هم به شدت ستودنیه. هیجان سریال از نیمه دوم به بعد چند برابر شد، هرچند من همون نیمه ی اول هم به واسطه ی داستان پربار و غم انگیزش جذب شده بودم. اما روش جذابی که برای هر کدوم از این انتقام ها به کار گرفته میشد واقعا با توجه به سال ساخت سریال، معرکه بوده
در مورد بازی بازیگر ها باید بگم صادقانه من مشکلی با هیچ کدوم از بازی ها نداشتم و راضی بودم، اما بازی اکثر این سیاستمدارها مخصوصا شخص رئیس جمهور و شخصیت "لی جون پیو" واقعا عمیق و تاثیر گذار بود و کیف کردم.
او اس تی های سریال
از بخش های مورد علاقه من! خب من او اس تی های جدید رو بیشتر می پسندم و به نظرم قشنگ تر هستن ولی این سریال هم او اس تی های دلنشین و جذابی داشت، مخصوصا در صحنه های اکشن و هیجانی واقعا تاثیر گذار بودن.
رسیدن به این مفهوم که "چقدر زندگی ها به هم پیچیده و وصل شده س" خیلی ریز و ماهرانه داخل سریال جا داده شده بود. در واقع همه جا می تونستیم طناب نجات پیدا کنیم و سرنخ ها مدام زندگی ها رو به هم وابسته می کردن.... سکانس مربوطه به این موضوع : جایی هست که چند نفری (لی یون سانگ، کیم نانا، دختر رئیس جمهور، کو گی جون، دادستان، یکی از دوستان نانا) توی رستوران دور هم جمع میشن برای گذروندن اوقات فراغتشون و با هم صحبت میکنند، میخندن، دوستانه رفتار می کنند و انگار تمام فشاری که زندگی بی رحم به هر کدومشون وارد میکنه رو برای چند ساعتی دور می ریزن. این طور از هم آرامش می گیرن با اینکه خیلی هاشون در شرایط عادی باید مقابل هم قرار بگیرن(به واسطه شغل یا موقعیتشون در آسیب های وارد شده)....شاید خودشون هم ندونن اما اون جمع دور یک میز و با صورت های خندان مقابل هم نماد خیلی چیز هاست. اینکه من میتونم درحالیکه خودم قربانی خودخواهی یک نفر دیگه هستم (لی یون سانگ) در همین حال امید زندگی کسانی باشم که هیچ وقت انتظار ندارن کسی بدون چشمداشت بهشون کمک کنه....یا اینکه خود من قربانی حرف ها و وجدان خودم برای داشتن همچین پدری باشم (دادستان) ولی تمام عمرم به کسی کمک کنم که طبیعتا باید قربانی مظلوم مربوط به خانواده من باشه (کیم نانا).... این تصویر تقابل قربانی ها..... این همراهی قربانی ها برای آرامش دادن به هم....واقعا قشنگه و باید ها و نباید های یک زندگی سخت رو نشون میده. گاهی باید به خاطر طناب متصل زندگی خودت به زندگی دیگران هم رحم کنی و با هم سوار یک کشتی بشیم تا آسیب ها به کمترین حد خودشون برسن. فقط در این صورته که میشه تحمل کرد و هم چنان ادامه داد.....امید جمعی اینجا مد نظره، اما رابطه به عشق که برسه میشه همون تمام فکر و ذکر یون سانگ غرق شده در اعماق مهربونی های نانا و تاثیر عمیقش! و باید در توصیفش گفت :
مرا هزار امید است و هر هزار تویی
ببخشید که انقدر طولانی شد، اجتناب ناپذیر بود، اگه تا اینجا خوندین و لذت بردین ممنونتون هستم.
این سریال رو به همه کسانی که ژانر سیاسی اکشن انتقامی می بینند پیشنهاد میکنم به شرط اینکه سال ساختش و مدل مو و استایل آدم هارو هم در نظر بگیرید! با اینکه من تا دو ساعت بعد از تموم شدنش حس خوبی نداشتم از پایان، اما تاثیرش زود رفع شد و الان بیشتر اون حال خوبی که در طول سریال و با تمام شخصیت هاش تجربه کردم به دلم نشسته!
تعداد بازدید از این مطلب: 727
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید
|
درباره نقد کره بهترین سریال های کره ای
آرشیو مطالب مطالب پر بازدید |